آن نه روي است آنکه آشوب جهان است آنچنان

شاعر : خاقاني

و آن نه زلف است آنکه دست آويز جان است آنچنانآن نه روي است آنکه آشوب جهان است آنچنان
گرچه او از بهر انصاف جهان است آنچنانزلف او زنجير گردون است و بيدادي کند
در غم آن لب که هست و بي‌نشان است آنچنانراست خواهي با من از هستي نشاني مانده نيست
ورنه وصلش کيميا شد چون نهان است آنچنانگرنه رازم آفتاب است از چه پيدا شد چنين
و اين چنين بهتر زيم کالحق زيان است آنچنانجان بر او پاشم که تا جان با من است او بي‌من است
جسته‌ام جائي سزايت آستان است آنچنانگفتمش در صدر وصلم جاي کن، گفت اي سليم
با رقيب از طنز گويد کاين فلان است آنچنانبر در من بگذرد بيند مرا در خاک و خون
من کنم اقرار و گويم کانچنان است آنچناناو کند دعوي که خون و مال خاقاني مراست
کاندر اين آخر زمان صدر زمان است آنچنانعشق او را مرد صاحب درد بايد شک مکن
ملجا جان من و صدر من و استاد منحجة الحق عالم مطلق وحيد الدين که هست
در سر زلف دلاويزش چه تاب است آن همهيارب اندر چشم خونريزش چه خواب است آن همه
کاين چه بي‌آبي است چندين و آن چه آب است آن همهدر دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگوي
آن رنگ پروز است آن خون ناب است آن همهخون خلقي ريخت وانگه سرخيي بر دامنش
قصد دلها مي‌کند يعني کباب است آن همهچشم مستش را کباب است آرزو زين روي را
جاي ديگر شد که مي‌داند خراب است آن همهشحنه‌ي وصلش خراج از عالم جان برگرفت
خوي مردم نيست، خوي آفتاب است آن همهگه بسوزد گه بسازد، الغياث اي قوم از آنک
کي کند سيري که مي‌دانم سراب است آن همهتشنه‌ي وصلم مرا آن وعده‌هاي کژ که داد
در دل تاريک خاقاني چه تاب است آن همهکاشکي رنجه شدي باري بديدي کز غمش
از ثناي صاحب مالک رقاب است آن همهاز حياتش گر فروغي يا نسيمي مانده هست
کستان بوس در او شد دل آزاد منصاحب و مالک رقاب دوده‌ي آزادگان
من کيم در کوي عشقت کاين رقم بر من کشندسرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشند
پيش تو گر تو توي گردن کشان گردن کشندگر به جان فرمان دهي فرمانت را گردن نهم
سايه‌اي مانده است مگر اين کين ز پيراهن کشندغمزگانت قصد کين دارند وز من در غمت
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشندآه من چندان فروزان شد که کوران نيم شب
خانه‌ها تاري شود چون پرده بر روزن کشندديده‌ي من شد سپيد از هجر و دل تاريک ماند
من غم هجران کشم و ايشان مي روشن کشندبا خسان درساختي تا بر در و در بزم تو
درد زي عاشق دهند و صاف با دشمن کشندنيکويي کن رسم بدعهدان رها کن کز جفا
آستين بر جان فشانند و کفن در تن کشندهر زمان در کوي تو خاقاني آسا عالمي
خط افسون مديح صدر پيرامن کشندوز پي آن تا ز ديو آزشان باشد امان
حل و عقد عيسوي دارد حيات آباد مننايب ادريس عثمان عمر کز فر او
والحق ار انصاف خواهي جان آن است از غمتديده خون افشان و لب آتش‌فشان است از غمت
حصن صبرم هر شبي بام آسمان است از غمتتا غمت را بر دل من نامزد کرد آسمان
اين سخن باشد مرا پرواي جان است از غمتهر زمان گوئي ز عشق من به جان پرداختي
مرغزار چشم من پر ارغوان است از غمتاز گلستان رخت باري مرا گر هيچ نيست
دور از آن رخ زين رخ چون زعفران است از غمتزعفران شادي فزايد وين بتر کاندوه من
شاهراه سينه‌ي من ناردان است از غمتمحنت اندر سينه‌ي من ره ندانستي کنون
آنچه اندر کيسه بايد بر رخان است از غمتاز لبت چون بوسه خواهم کز پي آن لب مرا
اين که خاقاني است دانم جان فشان است از غمتآنکه از عشقت زر افشاند ندانم کيست آن
حال من در دست مجلس داستان است از غمتهم نبخشودي دلت گر باخبر بودي از آنک
مدح اين استاد من، دين من و استاد منآنگه گر برهان زردشتي نمايم بس بود
نام او چتر معالي مي‌فرازد هر زمانکلک او قصر مکارم مي‌طرازد هر زمان
کسمان در پرده کارش مي‌طرازد هر زمانگرچه در احکام دست اوراست من هم آگهم
قدر او بر چشمه‌ي خورشيد تازد هر زمانچشم زخمي را که ديد اقبال‌ها بيند چنانک
تخته‌ي خاک از سر کيوان نسازد هر زمانخاک بر سر مي‌کند گردون ز دستش کو چرا
بر سه عنصر تا قيامت مي‌بنازد هر زمانز اين خطر کو خاک را دادست خاک از کبريا
نيست آتش را محل کهن گدازد هر زمانحرمت آن را که ميل او به اصل از آهن است
کفتاب چرخ سوي حوت يازد هر زمانچون بنانش سوي کلک آيد بدان ماند همي
جانم از مدحش نوائي مي‌نوازد هر زمانزان نوازش‌ها کزو دارد دل مجروح من
با رخ هر يک زمانه عشق بازد هر زمانتازه رويان آفرينم ز آفرين او چنانک
آسمان بشکافد و نشکافد آن بنياد مننام نيکش را نهم بنيادها کز نفخ صور
طفل يک روزه مجسطي گيرد از تعليم اوحکم صد ساله توان ديدن ز يک تقويم او
آن دو پير نحس رحلت کرده‌اند از بيم اوتا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک
کمترين جزوي است اندر دفتر تعظيم اوهمتي دارد چنان کافلاک با لوح و قلم
در همه اقليم‌ها ني در يکي اقليم اوباز ديدم در همه علمي نظيرش نيست کس
مرتبت بفزود اسمعيل را تسليم اوکلکش از بهر شرف محکوم تيغ آمد بلي
سيب را بشکافت سوي چرخ شد يک نيم اومشتري ديده نه‌اي، رويش نگر گوئي کسي
مي‌شمر تا قد سلف عثمان و ابراهيم اوظاهر است انسابش از کافي عمر درگير و رو
در شکر خواب عروسان از دم از ديم اوعيسوي دم باد و احمد ديم و چشم حادثات
رجعت نوروز و ترجيع من و تقويم اوبر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد
کسمان آمين کند وقت مبارک باد منچون مبارک باد گويم روز او را شک مکن
راي قربان کرد و اول زخم ز ايمان درگرفتترک‌تاز غمزه‌ي تو غارت از جان درگرفت
زلف شب رنگ تو آمد فتنه دوران درگرفتروزگاري روزگار از فتنه‌ها آسوده بود
دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفتکار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو
کز پي خونريز ما را، راه هجران درگرفتخوي تو با ما چه روزي زندگاني کرده بود
تا درآمد شحنه‌اي غم غارت جان درگرفتماتم دل‌ها عروسي بود ما را پيش ازين
اي عفي‌الله در تو گوئي ذره‌اي ز آن درگرفتناله‌ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس
وز تف آهم هزاران شمع بتوان درگرفتاز دم سردم چراغ آسمان بتوان نشاند
چون رهم کز پاي من تا سر به طوفان درگرفتگفتي اي خاقاني از غرقاب غم چون مي‌رهي
رفت و راه آستان صدر ايران درگرفتدل که از درگاه تو محروم شد محروم‌وار
هم پسر عم من است امروز و هم داماد منسروري کز روي نسبت وز عروسان صفا
هر سحر بوي تو با جان آشنايي مي‌دهدخاک پايت ديده‌ها را روشنايي مي‌دهد
هرکه را اين بشکند آن موميايي مي‌دهدکار جزع و لعل توست آزردن و بنواختن
من چه گويم خود لبت بر تو گوايي مي‌دهدباز خون‌ها خورده‌اي کالوده مي‌بينم لبت
تا چراغ عمر قدري روشنايي مي‌دهدتيره شد کار من از غم هان و هان درياب کار
چون کنم چون بخت روزي از گدايي مي‌دهداز پي دريوزه‌ي وصل آمدم در کوي تو
گه کلاهم مي‌برد گه پادشاهي مي‌دهديک دمي تا مي‌زيم در هجر و اميد وصال
در شک افتم کن مرا دولت کيايي مي‌دهدگر مرا محنت گيائي مي‌دهد از باغ عشق
گر مرا زين روز غم روزي رهايي مي‌دهدجان خاقاني به رشوت مي‌دهم ايام را
فر مدحش آيت معجز نمايي مي‌دهيغم چه باشد چون ضمير وحي پرداز مرا
منفصل گردند آب و نار و خاک و باد منمتصل بينام عقد دولتش را پيش از آنک