پيشگاه مراد چون طلبم

شاعر : خاقاني

که به من آستانه مي نرسدپيشگاه مراد چون طلبم
به يکي زين دوگانه مي نرسدجان دو اسبه دوان پي دل و عمر
طرب زنگيانه مي نرسدمن چو هندو نيم مرا از بخت
ناوکي بر نشانه مي نرسدآه کز چرخ آه ياوگيان
که يکي بر کرانه مي نرسدغرقه‌ي خون هزار کشتي هست
ز آن که نقد از خزانه مي نرسدنسيه بر نام روزگار نويس
سايه پرورد خانه مي نرسدميوه آن به که آفتاب پزد
ز آن سوي آشيانه مي نرسدپر بريده است مرغ خاقاني
که فلک بر زبانه مي نرسدشمع اقبال شه چنان افروخت
گوي دولت ز صولجان ملوکصولت جان رباي او بربود
بذل او نافه‌ي کرم بشکافتعدل او زهره‌ي ستم بشکافت
بخل را چون صدف شکم بشکافتظلم را چون هدف جگر بدريد
رحم مادر عدم بشکافتقهرش از بهر قطع نسل عدو
ماهي از بهر آن شکم بشکافتبختش انگشتري وديعت داد
چون گريبان صبح دم بشکافتآسمان نبوت ار مه را
جگر آفتاب هم بشکافتتيغ شه زهره‌ي زحل بدريد
نيل را چون سر قلم بشکافتتيغ او دست موسوي است از آنک
چون علي خيبر ستم بشکافتاي چراغ يزيديان که دلت
ذوالفقار تو لاجرم بشکافتتارک ذوالخمار بدعت را
ناف سهراب روستم بشکافتبر شکافي دماغ خصم چنانک
مرکب بخت زير ران ملوکجز به نام تو داغ بر ران نيست
باد جودي شکاف ناوک توستروضه‌ي آتشين بلارک توست
آرزومند پاي و تارک توستتخت جمشيد و تاج نوشروان
انتظار بلوغ کودک توستبخت تو کودک و عروس ظفر
بذل بسيار و حرص اندک توستملک الموت مال و عيسي حال
که سعادت سجل آن چک توستمشتري چک نويس قدر تو بس
چه کني جبرئيل اتابک توستبا يتيمي چو مصطفي مي‌ساز
مادح حضرت مبارک توستدر جهان مالک جهان سخن
چون به خلق آفتاب صد يک توستشد عطارد به نطق صد يک او
عار دارم ز آستان ملوکگر بمانم ز آستان تو دور
چون من اختر ضمير نتوان يافتچون تو گردون سرير نتوان يافت
اختران را مسير نتوان يافتآفتابي و جز به درگاهت
ناقدان بصير نتوان يافتجز به صدرت عيار دانش را
کم ز سي نيزه‌گير نتوان يافتگفتي از رسم سي هزار درم
اين قلم را نظير نتوان يافتليک از صد هزار نيزه و تير
عوض ناگزير نتوان يافتسخن اين است ناگزير جهان
خاطرم را چو تير نتوان يافتتا چو تيغم به زر نيارائي
آب از او خير خير نتوان يافتچشمه‌ي خاطر است سنگ انبار
از دم او صفير نتوان يافتبلبلي را که سينه بخراشي
کار ساز دبير نتوان يافتقلمي را که موي در سر ماند
در تنورش فطير نتوان يافتخانه‌ي پيرزن که طوفان برد
ساحري را که شد زبان ملوکپدرت ديده‌اي که چون مي‌داشت
نرسد در تو چشم و خود مرساددر کمال تو چشم بد مرساد
آفتي کز فلک رسد، مرسادبر رکاب فلک جنيبت تو
بر فلک بانگ نامزد مرساددختر بخت را جز از در تو
روزش از يک به ده، به صد مرسادآن که عمرت هزار سال نخواست
حاسدان را قبا نمد مرسادبر اميد کلاه دولت تو
حال بد جز به کالبد مرساددشمنت را که جانش معدوم است
ران يک رانت را لگد مرسادز ابلق چار کامه‌ي شب و روز
از زباني به دام و دد مرسادجيفه‌ي دشمنان جافي تو
رخنه در کعبه‌ي خرد مرسادصدر عاليت کعبه‌ي خرد است
کاي ملک ز آسمانت بد مرساداين دعا ورد جان خاقاني است
دولتت باد دايگان ملوکصولتت باد سايه دار ظفر
الصبوح اي حريف محرم صبحخنده‌ي سر به مهر زد دم صبح
گوي زر يافت جيب ملحم صبحناف شب سوخت تف مجمر روز
شاه گردون گرفت عالم صبحبه سر تازيانه‌ي زرين
قطره‌ي ژاله اشک مريم صبحصبح شد مريم، آفتاب مسيح
کفتاب است طاس پرچم صبحطاس زرين کش آفتاب آسا
لب لب جام خواه و دم دم صبحپي پي عشق گير و کم کم عقل
خوان فکن خوانچه کن مسلم صبحسيم کش بحر کش ز کشتي زر
کم زن عشق باش و گو کم صبحعاشقان را ز صبح و شام چه رنگ
سه يکي خور به روي خرم صبحاز تن عقل پنج يک برگير
زر فشان ز آستين معلم صبحيد بيضاي آفتاب نگر
در جل زر کشيد ادهم صبحکه آسمان پيش شه به نوروزي
ملک بخش و ظفرستان ملوکبوالمظفر خدايگان ملوک
کوه را خلعه در سر اندازندبرقع صبح چون براندازند
طفل خونين به خاور اندازندبر درند از صبا مشيمه‌ي صبح
عابدان سبحه‌ها دراندازندترک سبوح گفته وقت صبوح
نورهان زر و زيور اندازندنوعروسان حجله‌ي نوروز
تا مثلث در آذر اندازندز آن مربع نهند منقل را
مرغ ياقوت پيکر اندازندقفس آهنين کنند و در او
کافتاب زحل خور اندازنددر مشبک دريچه پنداري
سرخ زنبور کافر اندازنديا در آن خانه‌ي مگس گيران
عاشقان بوسه‌ي تر اندازندبر لب خشک جام رعنا فش
جرعه بر مير لشکر اندازندگرچه ميران لشکرند همه
جان به شاه مظفر اندازندچون همه جان شوند چون مي و صبح
ملک ابن الملک ميان ملوکسر سامانيان و تاج کيان
بر در ميکده علم برکشساقيا توبه را قلم درکش
عقل را ميل آتشين درکشزهد را بند آهنين بر نه
رقم لايباع بر در کشخانه‌ي دل سبيل کن بر مي
هم تو داغ سگيش بر سرکشجان سگ طوق دار مجلس توست
ور به جان خشندي خر اندر کشگر به دل قانعي دو اسبه درآي
بي‌خودي را چو حله در برکشخود پرستي چو حلقه بر در نه
ور نه‌اي دهر، کينه کمتر کشگر نه‌اي زهر، سينه کمتر سوز
در سماع خوش قلندر کشدست گير آفتاب را چون صبح
خيز و خط بر خط مزور کشروز و شب چون خط مزور نيست
ياد شه گير و کشتي زر کشپيش دريا کشي چو خاقاني
ظل حق آفتاب جان ملوکافسر خسروان جلال الدين
عيد جان‌ها هلال ابروي توستترک من کفتاب هندوي توست
که ترازوش زلف جادوي توستجوجو از زر منم در آن بازار
قرص خورشيد در ترازوي توستجو زرين چه سنجدت که به نقد
سايه‌ي موي بند گيسوي توستپيش چشمت خيال هستي من
کنهم از دستبرد نيروي توستاز فلک زخم‌هاست بر دل من
کن جراحت به مهر بازوي توستنکنم مرهم جراحت خويش
کسمان هم به نالش از خوي توستنالش از آسمان کنم ني ني
پهلوي چرب هم ز پهلوي توستپهلو از من تهي مکن که مرا
درد تو هم مزاج داروي توستوصل و هجرت مرا يکي است از آنک
چکند چشم عالمي سوي توستجان سپند تو ساخت خاقاني
عقد پروين بهاي لولوي توستلل افشان تويي به مدحت شاه
کهف ملت، نگاهبان ملوکحرز امت سپاهدار عجم
مدد مرهم از ميان بگسستزخم هجرت ميان جان بگسست
به همه دل اميد جان بگسستاز همه تا همه دلي که مراست
مرکب ناله را عنان بگسستبر سر کويت از درازي راه
رفت و زنجير آسمان بگسستجور تو حلقه‌ي جهان بگرفت
رشته‌ي جانم از نهان بگسستکشته‌ي صبرم آشکارا سوخت
صد طويله به رايگان بگسستپيش خاک در تو چشم از در
چند نوبت به يک زمان بگسستنفس من ز درد همنفسان
مدد جوي عمر از آن بگسستبر سر چاه بختم آمد چرخ
دلو بدريد و ريسمان بگسستآب خون کرد و چاه سر بگرفت
طمع هستي از جهان بگسستدست خون ماند با تو خاقاني
در ثناي خدايگان بگسستجوشن چرخ را به تير ضمير
هر غلاميش پهلوان ملوکشهريار فلک غلام که هست
دل بر آن لعل جان همي ريزدلعلت از خنده کان همي ريزد
که سها اختران همي ريزدچون بخندي خبر دهد دهنت
زير پايت روان همي ريزددست بالاست کار تو که فلک
که به مشکين سنان همي ريزدنيزه بالاست خون ز غمزه‌ي تو
خاک بر آسمان همي ريزدآسمان هم ز جور تو چون من
خون من هر زمان همي ريزدنه از آن طيره‌ام که طره‌ي تو
نافه‌ها رايگان همي ريزدليک از آن در خطم که از خط تو
کب رويم زبان همي ريزدبه چه زهره زبان حديث تو کرد
کب سوي دهان همي ريزدچشم من شد گناه شوي زبان
صاعقه بر جهان همي ريزدابر خون‌بار چشم خاقاني
بر سر اخستان همي ريزدصدف خاطرش جواهر نطق
خانه داران خاندان ملوکخانه زادند و بنده‌ي در شاه
تير هجرانم از جگر برکشجوشن سرکشي ز سر برکش
يا دلم ز آتش سقر برکشيا فرو بر تنم به آب عدم
پيشتر نوک نيشتر برکشرگ جانم گشاده گشت ببند
دامن حله بيشتر برکشموج خون منت به کعب رسيد
که ترازو بيار و زر برکشبوسه‌اي کردم آرزو، گفتي
شو بها بر نه و شکر برکشزر ندارم وليک جان نقد است
جان بدين کفه‌ي دگر برکشگر بدان کفه زر همي سنجي
وز گريبان عشق سر برکشدامن دوست گير خاقاني
بر در کعبه‌ي ظفر برکشرايت نطق را عرابي وار
آبي از زمزم هنر برکشاز پي محرمان کعبه‌ي شاه
صولتش رزم هفت‌خوان ملوکصلتش بزم هشت خوان بهشت
دل جوجو شده ز جان برگيرجو به جو جور دلستان برگير
يوسفت گرگ شد گمان برگيربه گمان يوسفيت گم شده بود
چون جگر گوشه‌اي است خوان برگيربر سر خوان زندگي خورشت
پاي اهليت از ميان برگيرنيست در حلقه‌ي جهان يک اهل
برو اي دل دل از جهان برگيراهل دل کس نيافت ز اهل جهان
يک به يک غدر آسمان برگيردو به دو با حريف جان بنشين
به نگه عمر ز آسمان برگيربس خراب است لهو خانه‌ي دهر
تا نگيرند نقب از آن گيربر در نقب اين خرابه تو را
خسک از راه دوستان برگيرگل انصاف کار خاقاني
مهر ازين شوم خاکدان برگيرچون منوچهر خفته در خاک است
اخستان افسر کيان ملوکميوه‌ي دولت منوچهر است
مرغ همت به دانه مي نرسددل به گرد زمانه مي نرسد
که به نقش زمانه مي نرسداز زمانه چه آرزو خواهم