بر سر کيوان رسد پاي کميتش چنانک

شاعر : خاقاني

بر سر روح القدس پايه‌ي گاهش سزدبر سر کيوان رسد پاي کميتش چنانک
پاردم جوزهر چنبر ماهش سزدهست کميتش سپهر جوزهري بر دمش
کوثر و مدهامتان آب و گياهش سزدزلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد
کيت حق پروري در گهر طغرل استسلطنت امروز ختم بر پسر طغرل است
کز همه سلجوقيان داندش افزون ملکداور روي زمين خواندش اکنون فلک
اينت مبارک هماي، آنت همايون فلکرويش طغراي سعد، رايش خضراي فتح
ز آتش خشمش زمين دود شود چون فلکز آب حسامش فلک رنگ برد چون زمين
از هنر شهريار پر شد اکنون فلکجوف فلک تاکنون پر نشد از کاينات
مي‌زند از افتاب آقچه موزون فلکوز پي آن تا زند سکه به نام بقاش
مي‌کند از قرص ماه قرصه‌ي صابون فلکوز پي آن تا کند جامه‌ي بختش سپيد
چون به کف شاه ديد تيغ زحل‌گون فلکرشوت حلمش دهد جوشن مريخ را
فتنه که خيزد از آن بردهد افيون فلکخامه‌ي مصريش راست در دهن افيون مصر
زانگله‌ي زهره ساخت زنگل هارون فلکديد که در لشکرش قيصر هارون شده است
ابلق پر خون زمين، ازرق پر خون فلکچون گه کين بنگرند زير کف و راه شاه
شقه‌ي اطلس زمين کسوت اکسون فلکاز پي عيد ظفر پوشند از گرد و خون
دولت دوشيزه را عقد فرو بسته‌اندفتح و ظفر با بقاش عهد فرو بسته‌اند
صولت او چرخ را سقف قمر در شکستهيبت او کوه را بند کمر درشکست
چون زحلش طوق ديد طرف کمر درشکستطالعش افکند دست در کمر آسمان
بر در دجال ظلم آمد و در درشکستخسرو مهدي نيت آصف غوغاي عدل
خانه‌ي اهريمنان زير وزبر درشکستتيرش جبريل رنگ باد و پر از فتح و نصر
ملک سبا جبرئيل هم به دو پر درشکستگر به دو پر درشکست ملک خسان را چه شد
زير پل مکه شد پول به سر درشکستراند بسي رود خون از پي خصمان و خصم
درد عدو چون فواق گريه به بر درشکستتا خفقان علم خنده‌ي شمشير ديد
برد فلک لاجورد پس به حجر درشکستبر سر گور عدوش حسرت نقش الحجر
چون دو ورق کرد راست يک به دگر درشکستصرصر قهرش گذشت بر خط ابخاز و روم
در بن يک ناخنش صد ني تر درشکستشير نيستان چرخ بر ني رمحش گذشت
هيبتش افکند قفل بر در هفت آسمانهمتش آورد پاي بر سر هفت آسمان
چون تو زمان داوري صرف زمان ديده نيستچون تو جهان خسروي چشم جهان ديده نيست
دهر ز پيشينيان صد يک آن ديده نيستاي ز فلک بيش بس وز تو فلک ديده آنک
شهره‌تر از تيغ تو شهر ستان ديده نيستعقل که اقطاع اوست شهر ستان وجود
از دل مريخ چرخ سرخ سنان ديده نيستروز نشد کفتاب تيغ تو را چون شفق
آنکه لعاب گوزن در طيران ديده نيستگو ز تف تيغ تو زهره‌ي شيران نگر
تازه‌تر از بخت تو سرو جوان ديده نيستديده‌ي چرخ کهن بر چمن و باغ ملک
هست ورا عذر از آنک گرز گران ديده نيستاز سبکي مغز خصم گر هوسي مي‌پزد
جز محل پاردم جاي عنان ديده نيستموکب بخت عدوت همچو سفينه است از آنک
پيشتر از من جهان زين سخنان ديده نيستشاه جهان ارسلان داند کاندر جهان
صورت سيمرغ را کس به جهان ديده نيسترايت سلطان نگر تا نکني ياد از آنک
چرخ و زمين چون سجل هر دو بهم درنوشتقاصد بختش جهان در دو قدم درنوشت
بحر نوالا، فلک تشنه‌ي جام تو بادشهر گشايا، جهان بسته‌ي کام تو باد
سکه‌ي اين دار ضرب تازه به نام تو بادخطبه‌ي اين دار ملک وقف بر القاب توست
شهپر روح الامين پر سهام تو بادناصيه‌ي حور عين پرچم شب‌رنگ توست
ابلق ميدان چرخ زير لگام تو بادبيرق سلطان عقل صورت طغراي توست
هفته‌ي دار السلام روز سلام تو بادتا دهي انصاف خلق روزي در هفته‌اي
صيقل زنگار ظلم برق حسام تو بادثاني اسکندري آينه‌ي تو حسام
ماه به لون سياه هندوي بام تو بادمهر به زوبين زرد ديلم درگاه توست
شمه‌ي ريحان فتح بهر مشام تو بادچرخ سفالي است سبز فتح تو ريحان او
ياور خاقان چين شفقت عام تو بادخاطر خاقاني است مدح‌گر خاص تو
زانکه به عالم نماند به ز سخن يادگاراين سخنان در عراق هست ز من يادگار
کاينک بوي بهشت مي‌دمد از کام صبحالطرب اي خاصگان خاصه به هنگام صبح
صبح شما جام مي، حلقه‌ي مه جام صبحباغ شما روي دوست، صحن فلک روي باغ
اشک تر مريم است ژاله‌ي درفام صبحرنگ خم عيسي است باده‌ي گلرنگ جام
پيش که بيرون جهد آتش از اندام صبحقد چو قدح خم دهيد پس همه در خم جهيد
تا فلک آن مرغ روز بستن بر دام صبحمرغ صراحي زند يک دم بر دام ما
مصحف ما خط جام سبحه‌ي‌ما نام صبحکعبه‌ي ما طرف خم زمزم ما درد خام
کز همه کاري صبوح خوشتر هنگام صبحمرغ بهنگام زد نعره‌ي هنگامه گير
کز دو نفس بيش نيست اول و انجام صبحتا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به مي
باربدي‌وار کوس برزده گل‌بام صبحمي به قدح در چنانک شيرين در مهد زر
در جل زرين کشيد ابلق خوش‌گام صبحپرچم نصرت نمود لشکر سلطان چرخ
مهدي آخر زمان داور عهد ارسلانخسرو روي زمين سنجر عهد ارسلان
پير خردبين به مي خرقه در انداختهشاه فلک بين به صبح پرده بر انداخته
رسته دل از شهر بند جان بدر انداختهکم زن کوي مغان برده به مي ره به ده
مشتي خاک قمار در قمر انداختهعالم خاکي به خاک باخته زير فلک
بلکه ز کوه عدم ز آستر انداختهساقي مي توبه را برده پس کوه قاف
بر سر گيسوي چنگ زهره سر انداختهبر لب باريک جام عاشق لب دوخته
بر خط زنار جام جم کمر انداختهخط و لب ساقيان عيسي زنار دار
داس سر سنبله در بصر انداختهعقرب مه دزدشان چشم فلک را به سحر
بر در سلطان عهد تاج زر انداختهخانه خداي مسيح يعني سلطان چرخ
در سم شب رنگ شاه سربه‌سر انداختهمه حلي زهره را کرده به زر نثار
کرکس گردون ز هول شاه‌پر انداختهاز سر تيغش که هست سبز چو پر مگس
رستم خورشيد رخش مالک جان ملوکخسرو اقليم بخش تاج ستان ملوک
سيم بناگوش او رونق کارم ببردآتش عياره‌اي آب عيارم ببرد
زلف چليپا خمش بر سر دارم ببردلعل مسيحا دمش در بن ديرم نشاند
در سه ندب دستخون هر دو نگارم ببرددر گرو نرد عشق جان و دلي داشتم
کب من و سنگ من غمزه‌ي يارم ببردناله‌کنان مي‌روم سنگي در بر چو آب
دل به قراري که بود رفت و قرارم ببردرفت قراري بر آنک دل به دو زلفش دهم
اين دل مسکين چو ديد خر شد و بارم ببردجوجوم از عشق آنک خالش مشکين جوي است
آمد و دندان‌کنان در دم مارم ببردعشق برون آورد مهره ز دندان مار
خانه فروشي بزد دل ز کنارم ببردديد دلم وقف عشق خانه‌ي بام آسمان
آب رخم هم به آب گريه‌ي زارم ببردگفتي خاقانيا آب رخت چون نماند
خاک در شهريار آب نثارم ببرداز مژه گوهر نثار کردم و اکنون به قدر
شاه سخا ارسلان افسر و ديهيم بخشپادشه بحر و بر خسرو اقليم بخش
وز گهر آفتاب لعل کلاهش سزدشقه‌ي چارم فلک چتر سياهش سزد
کز شرف او سماک رمح سياهش سزدحيد فاروق عدل جعفر فرقان پناه
آدم از الهام او عطسه‌ي جاهش سزدعيسي اگر عطسه بود از دم آدم کنون
عالم ضحاک فعل بسته‌ي چاهش سزداوست فريدون ظفر بلکه دماوند حلم
خال رخ سلطنت چتر سياهش سزدقبله‌ي بخت سفيد تيغ کبودش بس است
کز پي کوري ظفر قائد راهش سزدپيش بر و يال او چيست پر و بال خصم