بگذر اي خواجه و بگذار مرا مست اينجا

شاعر : خواجوي کرماني

که برون شد دل سرمست من از دست اينجابگذر اي خواجه و بگذار مرا مست اينجا
دلم آورد و به زنجير فرو بست اينجاچون توانم شد از اينجا که غمش موي کشان
هيچ هشيار نيامد که نشد مست اينجاتا نگوئي که من اينجا ز چه مست افتادم
اين دل شيفته حال آمد و بنشست اينجاکيست اين فتنه‌ي نوخاسته کز مهر رخش
زانک صد دل چو دل خسته من هست اينجادل مسکين مرا نيست در اينجا قدري
شيشه نا گه بشد از دستم و بشکست اينجادوش کز ساغر دل خون جگر ميخوردم
صد چو آن خسته‌ي دلسوخته در شست اينجانام خواجو مبر اي خواجه درين ورطه که هست