وقت صبوح شد بيار آن خورمه نقاب ار

شاعر : خواجوي کرماني

از قدح دو آتشي خيز و روان کن آب راوقت صبوح شد بيار آن خورمه نقاب ار
در خوي خجلت افکند چشمه‌ي آفتاب راماه قنينه آسمان چون بفروزد از افق
ساغر چشم من بخون رنگ دهد شراب راوقت سحر که بلبله قهقهه بر چمن زند
دود برآيد از جگر ز آتش دل کباب رابسکه بسوزد از غمش ايندل سوزناک من
من به فغان نواگري ياد دهم رباب راچون بت رود ساز من چنگ بساز در زند
مردم چشمم از حيا آب کند سحاب راگر به خيال روي او در رخ مه نظر کنم
پشه کسي نديد کو صيد کند عقاب رادست اميد من عجب گر به وصال او رسد
در خم عقربش نگر زهره‌ي شب نقاب راچون مه مهربان من تاب دهد نغوله را
زانکه ز عشق نرگسش خواب نماند خواب راخواجو اگر ز چشم تو خواب ببرد گو ببر