اي لب لعلت ز آب زندگاني برده آب

شاعر : خواجوي کرماني

ما ز چشم مي پرستت مست و چشمت مست خواباي لب لعلت ز آب زندگاني برده آب
روي دفتر گردد از نوک قلم پر مشک نابگر کنم يک شمه در وصف خط سبزت سواد
روضه‌ي رضوان جهنم باشد و راحت عذابدر بهشت ار زانکه برقع برنيندازي ز رخ
روز محشر در برم بيني دل خونين کبابوقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک
در گمان افتم که خورشيدست يا جام شرابصبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زر
هر نفس کز مشرق ساغر برآيد آفتابجان سرمستم برقص آيد ز شادي ذره‌وار
زانکه مي‌باشم سحرگه بيخود از بانگ ربابکي بواز مذن بر توانم خاستن
گر چه کارم بي مي و ميخانه مي باشد خرابدر خرابات مغان از مي خراب افتاده‌ام
هر زمان از درگه خويشم براني از چه بابهر دمي روي از من مسکين بتابي از چه روي
ور سري داري سر از مستان بيخود برمتابگر دلي داري دل از رندان بيدل برمگير
عالمي در حسرت آبي و عالم غرق آباز تو خواجو غايبست اما تو با او در حضور