دوش پيري ز خرابات برون آمد مست

شاعر : خواجوي کرماني

دست در دست جوانان و صراحي در دستدوش پيري ز خرابات برون آمد مست
توبه‌ي من چو سر زلف چليپا بشکستگفت عيبم مکن اي خواجه که ترسا به چه‌ئي
چون تواند دل سودا زده در تقوي بستهرکه کرد از در ميخانه گشادي حاصل
خود پرستي نکند هر که بود باده پرستمن اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک
چه توان کرد که تير خردم رفت از شستگر بپيري هدف ناوک خلقي گشتم
تا سر از خاک بر آرم به قيامت سرمستمستم آندم که بميرم بسر خاک بريد
زانکه از چنبر تقدير نمي‌شايد جستکس ازين قيد بتدبير نرفتست برون
هر که شد همقدح باده گساران الستمست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات
يکنفس بي مي نوشين نتوانند نشستجان فشانان که چو شمع از سر سر برخيزند
آنکه نشکيبدش ازصحبت مستان پيوستهمچو ابروي بتان صيد کند خاطر خلق
تو مپندار که بالاتر ازين کاري هستگر شود بزمگهت عالم بالا خواجو