اي فداي قامتت هر سرو بستاني که هست

شاعر : خواجوي کرماني

در حيا از چشم من هر ابر نيساني که هستاي فداي قامتت هر سرو بستاني که هست
جام ياقوت ترا هر راح ريحاني که هستباز داده خط بخون وز شرمساري گشته آب
سر در افکندست زلفت از پريشاني که هستنرگس سرمست مخمور تو بيمارست از آن
صيد زلفت گشت هر ديو سليماني که هستخاتم لعل ترا چون شد مسخر ملک جم
ورنه من آزادم از هر سرو بستاني که هستراستي را بنده‌ي شمشاد بالاي توام
کس درو منزل نمي‌سازد ز ويراني که هستلشکر عشق توام تا خيمه زد در ملک دل
آب گردد از حيا هر گوهر کاني که هستچون شود ياقوت لل پرورت گوهرفشان
خون خلقي مي‌خورد از نا مسلماني که هستهندوي آتش پرست کافر زلفت مقيم
بنده را بيدل چرا گوئي چو مي‌داني که هستدر دلت مهر از چه رو جويم چو مي‌دانم که چيست
عيب مجنون مي‌کند دانا ز ناداني که هستناشنيده از کمال حسن ليلي شمه‌ئي
اوفتد خون در دل هر لعل رماني که هستچشم خواجو چون شود دور از رخت گوهرفشان
بلبل بستان طبعش از خوش الحاني که هستروح را در حالت آرد چون شود دستانسراي