ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت

شاعر : خواجوي کرماني

جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشتديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت
ديدم به صورتي که ز عالم خبر نداشتآنرا که بود عالم معني مسخرش
زخمش بجان رسيد و ز مرهم خبرنداشتدلخسته‌ئي که کشته شمشير عشق شد
بگذشت آبش از سر و از يم خبر نداشتمستسقي که تشنه‌ي درياي وصل بود
افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشتدل صيد عشق او شد وآگه نبود عقل
خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشتجم را چو گشت بي خبر از جام مملکت
دارم دمي که آدم از آن دم خبر نداشتعيسي که دم ز روح زدي گو ببين که من
دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشتخواجو که گشت هندوي خال سياه دوست