ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت

ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت شاعر : خواجوي کرماني جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت ديدم به صورتي که ز عالم خبر نداشت آنرا که بود عالم معني مسخرش زخمش بجان رسيد و ز مرهم خبرنداشت دلخسته‌ئي که کشته شمشير عشق شد بگذشت آبش از سر و از يم خبر نداشت مستسقي که تشنه‌ي درياي وصل بود افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت دل صيد عشق او شد وآگه نبود عقل خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت جم را چو گشت بي خبر از جام...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت
ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت
ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت

شاعر : خواجوي کرماني

جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشتديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت
ديدم به صورتي که ز عالم خبر نداشتآنرا که بود عالم معني مسخرش
زخمش بجان رسيد و ز مرهم خبرنداشتدلخسته‌ئي که کشته شمشير عشق شد
بگذشت آبش از سر و از يم خبر نداشتمستسقي که تشنه‌ي درياي وصل بود
افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشتدل صيد عشق او شد وآگه نبود عقل
خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشتجم را چو گشت بي خبر از جام مملکت
دارم دمي که آدم از آن دم خبر نداشتعيسي که دم ز روح زدي گو ببين که من
دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشتخواجو که گشت هندوي خال سياه دوست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط