ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت شاعر : خواجوي کرماني جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت ديدم به صورتي که ز عالم خبر نداشت آنرا که بود عالم معني مسخرش زخمش بجان رسيد و ز مرهم خبرنداشت دلخستهئي که کشته شمشير عشق شد بگذشت آبش از سر و از يم خبر نداشت مستسقي که تشنهي درياي وصل بود افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت دل صيد عشق او شد وآگه نبود عقل خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت جم را چو گشت بي خبر از جام...