هيچ داري خبر اي يار که آن يار برفت

شاعر : خواجوي کرماني

يا شنيدي ز کسي کان بت عيار برفتهيچ داري خبر اي يار که آن يار برفت
دلم اين لحظه نگهدار که دلدار برفتغم کارم بخور امروز که شد کار از دست
که دهد ياريم امروز که آن يار برفتکه کند چاره‌ام اين لحظه که بيچاره شدم
چکنم کاين دل محنت زده از کار برفتجهد کردم که ز دل بو که برآيد کاري
زانکه آن طوطي خوش نغمه ز گلزار برفتاين زمان بلبل دلسوخته گو دم در کش
خاصه اکنون که طبيب از سر بيمار برفتدرد بيمار عجب گر بدوائي برسد
آدمي زاده نديدم که پري وار برفتهمچو آن فتنه که ديوانه‌ام از رفتارش
آبروي قدح و رونق خمار برفتبت ساغر کش من تا بشد از مجلس انس
کس نديديم که از ميکده هشيار برفتآن چه مي‌بود که تا ساقي از آن مي‌پيمود
اين چه عطرست که آب رخ عطار برفتبوي انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت