سپيده دم که جهان بوي نوبهار گرفت

شاعر : خواجوي کرماني

صبا نسيم سر زلف آن نگار گرفتسپيده دم که جهان بوي نوبهار گرفت
چو بلبل سحري نالهاي زار گرفتبگاه بام دلم در نواي زير آمد
بسا که چهره‌ام از خون دل نگار گرفتچو آن نگار جفا پيشه دست من نگرفت
چه اوفتاد که او هم ز ما کنار گرفتسرشک بود که او روي ما نگه مي‌داشت
که بهر مهر نشايد ميان مار گرفتمگير زلف سياهش ببوي دانه خال
قرار در خم آن زلف بيقرار گرفتدلم چو بي رخ زيباي او کنار نداشت
که چشم شوخ تو هم خوي روزگار گرفتز روزگار نه بس بود جور و غصه مرا
کمند زلف تو خورشيد را شکار گرفتشکنج موي تو آورد ماه را در دام
ز جام باده‌ي سحرش مگر خمار گرفتبخواب نرگس مست تو ناتوان ديدم
بجز تو کس نتواند درو قرار گرفتدرون خاطر خواجو حريم حضرت تست