دردا که يار در غم و دردم بماند و رفت

شاعر : خواجوي کرماني

ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفتدردا که يار در غم و دردم بماند و رفت
جامي نداد و زهر جدائي چشاند و رفتمخمور باده‌ي طرب انگيز شوق را
از من رميد و توسن بختم رماند و رفتگفتم مگر بحيله بقيدش در آورم
در بحر خون فکند و جنيبت براند و رفتچون صيد او شدم من مجروح خسته را
تن را در اين حظيره سفلي بماند و رفتجانم چو رو به خيمه روحانيان نهاد
گلگون ز راه ديده ز صحرا براند رفتخون جگر چون در دل من جاي تنگ يافت
آمد بباغ و آنهمه فرياد خواند و رفتگل در حجاب بود که مرغ سحرگهي
بوسيد آستانه و خدمت رساند و رفتچون بنده را سعادت قربت نداد دست
دامن برين سراچه خاکي فشاند و رفتبرخاک آستان تو خواجو ز درد عشق