دردا که يار در غم و دردم بماند و رفت شاعر : خواجوي کرماني ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفت دردا که يار در غم و دردم بماند و رفت جامي نداد و زهر جدائي چشاند و رفت مخمور بادهي طرب انگيز شوق را از من رميد و توسن بختم رماند و رفت گفتم مگر بحيله بقيدش در آورم در بحر خون فکند و جنيبت براند و رفت چون صيد او شدم من مجروح خسته را تن را در اين حظيره سفلي بماند و رفت جانم چو رو به خيمه روحانيان نهاد گلگون ز راه ديده ز صحرا براند رفت خون جگر...