دردا که يار در غم و دردم بماند و رفت

دردا که يار در غم و دردم بماند و رفت شاعر : خواجوي کرماني ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفت دردا که يار در غم و دردم بماند و رفت جامي نداد و زهر جدائي چشاند و رفت مخمور باده‌ي طرب انگيز شوق را از من رميد و توسن بختم رماند و رفت گفتم مگر بحيله بقيدش در آورم در بحر خون فکند و جنيبت براند و رفت چون صيد او شدم من مجروح خسته را تن را در اين حظيره سفلي بماند و رفت جانم چو رو به خيمه روحانيان نهاد گلگون ز راه ديده ز صحرا براند رفت خون جگر...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دردا که يار در غم و دردم بماند و رفت
دردا که يار در غم و دردم بماند و رفت
دردا که يار در غم و دردم بماند و رفت

شاعر : خواجوي کرماني

ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفتدردا که يار در غم و دردم بماند و رفت
جامي نداد و زهر جدائي چشاند و رفتمخمور باده‌ي طرب انگيز شوق را
از من رميد و توسن بختم رماند و رفتگفتم مگر بحيله بقيدش در آورم
در بحر خون فکند و جنيبت براند و رفتچون صيد او شدم من مجروح خسته را
تن را در اين حظيره سفلي بماند و رفتجانم چو رو به خيمه روحانيان نهاد
گلگون ز راه ديده ز صحرا براند رفتخون جگر چون در دل من جاي تنگ يافت
آمد بباغ و آنهمه فرياد خواند و رفتگل در حجاب بود که مرغ سحرگهي
بوسيد آستانه و خدمت رساند و رفتچون بنده را سعادت قربت نداد دست
دامن برين سراچه خاکي فشاند و رفتبرخاک آستان تو خواجو ز درد عشق


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.