ز عشق غمزه و ابروي آن صنم پيوست

شاعر : خواجوي کرماني

امام شهر بمحراب مي‌رود سرمستز عشق غمزه و ابروي آن صنم پيوست
خيال او گذر صبر بر دلم در بستجمال او در جنت بروي من بگشود
که رفته است عنانم ز دست و تير از شستکنون نشانه‌ي تير ملامتم مکنيد
مگر بجرعه‌ي دردي کشان باده پرستمرا چو مست بميرم بهيچ آب مشوي
کسي که کرد صبوحي به بزمگاه الستبرند دوش بدوشش بخوابگاه ابد
که شمع شاديم از تند باد غم بنشستبه جام باده چراغ دلم منور کن
بسا که زلف تو چشم دلاوران بشکستدر آن مصاف که چشم تو تيغ کينه کشيد
از آن چو شاخ گلش مي‌برند دست بدستبود لطايف خواجو بهار دلکش شوق