برون ز جام دمادم مجوي اين دم هيچ

شاعر : خواجوي کرماني

بجز صراحي و مطرب مخوا همدم هيچبرون ز جام دمادم مجوي اين دم هيچ
بجنب جام مي لعل ملکت جم هيچبيا و باده‌ي نوشين روان بنوش که هست
که پيش همت او هست ملک عالم هيچمجوي هيچ که دنيا طفيل همت اوست
که گر چه هست غمم نيست از غمم غم هيچغمست حاصلم از عشق و من بدين شادم
تنم ز مهر تو شد ذره‌اي و آنهم هيچدلم ز عشق تو شد قطره‌ئي و آنهم خون
دلم بکام فرو رفت و نيست همدم هيچغمم بخاک فرو برد و هست غمخور باد
ولي ميان تو يک موي اندر و خم هيچتنم چوموي پر از تاب و رنج و دوري خم
که نيستش بجز از پسته‌ي تو مرهم هيچاز آن دواي دل خسته در جهان تنگست
بحکم آنکه جهان يکدمست و آندم هيچدم از جهان چه زني همدمي طلب خواجو