مه چنين دلستان نمي‌افتد

شاعر : خواجوي کرماني

سرو از اينسان روان نمي‌افتدمه چنين دلستان نمي‌افتد
که يقين درگمان نمي‌افتدزان دهان نکته‌ئي نمي‌شنوم
که کمر در ميان نمي‌افتدهيچ از او در ميان نمي‌آيد
بر سر پاسبان نمي‌افتدعجب از پادشه که سايه‌ي او
تير از او برنشان نمي‌افتدنام دل در نشان نمي‌آيد
چشم فکرت برآن نمي‌افتدعشق سريست کافرينش را
تخته‌ئي بر کران نمي‌افتدکشتي ما چنان شکست کز او
دود در آسمان نمي‌افتدنرود يک نفس که از دل من
ديده پر ناردان نمي‌افتدچشم من تا نمي‌فتد پر اشک
باز با آشيان نمي‌افتدمرغ دل تا هوا گرفت و رميد
کاتشش در زبان نمي‌افتدخامه چون شرح مي‌دهد غم دل
هيچ برناتوان نمي‌افتدگشت خواجو مريض و چشم طبيب