چون صبا نکهت آن زلف پريشان آرد

شاعر : خواجوي کرماني

دل پر درد مرا مژده‌ي درمان آردچون صبا نکهت آن زلف پريشان آرد
هر نسيمي که مرا مژده‌ي جانان آردجان بشکرانه کنم پيشکش خدمت او
بلبل دلشده را بوي گلستان آردچه تفاوت کند از نکهت انفاس نسيم
هر زمان گوي دلم در خم چوگان آردزلف چوگان صفت ار حلقه کند بر رخسار
حيف باشد که بافسوس بپايان آردهر که را دست دهد حاصل اوقات عزيز
که به زنار سر زلف تو ايمان آرددر ره عشق مسلمان حقيقي آنست
نرگس مست تو در حلقه‌ي مستان آردزاهد صومعه را هر نفسي مست و خراب
کي خضر ياد بد آب چشمه‌ي حيوان آرداگر از چشمه‌ي نوش تو زلالي يابد
صورتي مثل تو در صفحه‌ي امکان آردباز صورت نتوان بست که نقاش ازل
خط سبزت بچه رو سبزه ببستان آردديگران سبزه ز گلزار ببازار برند
کي دل خسته‌ي من طاقت هجران آردگرخيال سر زلف تو نگيرد دستم
در به دريا برد و زيره به کرمان آردهر که با منطق خواجو کند اظهار سخن