بر سر کوي تو انديشه‌ي جان نتوان کرد

شاعر : خواجوي کرماني

پيش لعلت صفت زاده‌ي کان نتوان کردبر سر کوي تو انديشه‌ي جان نتوان کرد
که به گل چشمه‌ي خورشيد نهان نتوان کردمهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان
گفت کان نکته‌ي باريک عيان نتوان کرداز ميانت سر موئي ز کمر پرسيدم
شمه‌ئي از غم عشق تو بيان نتوان کردبا تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد
بشکر گر چه دواي خفقان نتوان کردنوشداروي من از لعل تو مي‌فرمايند
در صف معرکه انديشه‌ي جان نتوان کردناوک غمزه‌ات از جوشن جانم بگذشت
زخم شمشير توان خورد و فغان نتوان کردگر بتيغم بزني از تو ننالم که ز دوست
نسبت قد تو با سرو روان نتوان کردراستي گر چه ببالاي تو مي‌ماند سرو
جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کردخواجو از دور زمان آنچه ترا پيش آمد