بر سر کوي تو انديشه‌ي جان نتوان کرد

بر سر کوي تو انديشه‌ي جان نتوان کرد شاعر : خواجوي کرماني پيش لعلت صفت زاده‌ي کان نتوان کرد بر سر کوي تو انديشه‌ي جان نتوان کرد که به گل چشمه‌ي خورشيد نهان نتوان کرد مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان گفت کان نکته‌ي باريک عيان نتوان کرد از ميانت سر موئي ز کمر پرسيدم شمه‌ئي از غم عشق تو بيان نتوان کرد با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد بشکر گر چه دواي خفقان نتوان کرد نوشداروي من از لعل تو مي‌فرمايند در صف معرکه انديشه‌ي جان نتوان کرد ناوک...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بر سر کوي تو انديشه‌ي جان نتوان کرد
بر سر کوي تو انديشه‌ي جان نتوان کرد
بر سر کوي تو انديشه‌ي جان نتوان کرد

شاعر : خواجوي کرماني

پيش لعلت صفت زاده‌ي کان نتوان کردبر سر کوي تو انديشه‌ي جان نتوان کرد
که به گل چشمه‌ي خورشيد نهان نتوان کردمهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان
گفت کان نکته‌ي باريک عيان نتوان کرداز ميانت سر موئي ز کمر پرسيدم
شمه‌ئي از غم عشق تو بيان نتوان کردبا تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد
بشکر گر چه دواي خفقان نتوان کردنوشداروي من از لعل تو مي‌فرمايند
در صف معرکه انديشه‌ي جان نتوان کردناوک غمزه‌ات از جوشن جانم بگذشت
زخم شمشير توان خورد و فغان نتوان کردگر بتيغم بزني از تو ننالم که ز دوست
نسبت قد تو با سرو روان نتوان کردراستي گر چه ببالاي تو مي‌ماند سرو
جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کردخواجو از دور زمان آنچه ترا پيش آمد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط