من خاک آن بادم که او بوي دلارام آورد

شاعر : خواجوي کرماني

در آتشم ز آب رخش کاب رخ من مي‌بردمن خاک آن بادم که او بوي دلارام آورد
طوطي خطش از چه رو پر بر شکر مي‌گستردآنکو لبش گاه سخن هم طوطي و هم شکرست
اين دست بر سر مي‌زند و آن جامه بر تن مي‌دردسرو از قد چون عرعرش گل پيش روي چون خورش
وان جان شيرين از جفا ما را بجان مي‌آوردمن تحفه جان مي‌آورم بهر نثار مقدمش
کاين قصد جانم مي‌کند و آن خون جانم مي‌خوردزلف سيه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر
در پاي او سر باختن عاشق بجان و دل خردهنگام تير انداختن گر بر من آرد تاختن
جانا ز خشم وآشتي بگذر که اين هم بگذردبگذشتي و بگذاشتي ما را و هيچ انگاشتي
سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائي ننگردگه گه به چشم مرحمت برما نظر مي‌کن ولي
مي‌يابم از انفاس او بوئي که جان مي‌پروردزان سنبل عنبر شکن خواجو چو مي‌راند سخن