من خاک آن بادم که او بوي دلارام آورد شاعر : خواجوي کرماني در آتشم ز آب رخش کاب رخ من ميبرد من خاک آن بادم که او بوي دلارام آورد طوطي خطش از چه رو پر بر شکر ميگسترد آنکو لبش گاه سخن هم طوطي و هم شکرست اين دست بر سر ميزند و آن جامه بر تن ميدرد سرو از قد چون عرعرش گل پيش روي چون خورش وان جان شيرين از جفا ما را بجان ميآورد من تحفه جان ميآورم بهر نثار مقدمش کاين قصد جانم ميکند و آن خون جانم ميخورد زلف سيه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر ...