بهار دهر بباد خزان نمي‌ارزد

شاعر : خواجوي کرماني

چراغ عمر بباد وزان نمي‌ارزدبهار دهر بباد خزان نمي‌ارزد
که اين حديقه بب روان نمي‌ارزدبرو چو سرو خرامان شو از روان آزاد
بخار و خاشه‌ي اين خاکدان نمي‌ارزدشقايق چمن بوستانسراي امل
که آن هماي بدين استخوان نمي‌ارزدخلاص ده ز تن تيره روح قدسي را
به بيقراري دور زمان نمي‌ارزدقرار گير زماني که ملک روي زمين
بپاس يکشبه‌ي پاسبان نمي‌ارزدسرير ملکت ده روزه پيش اهل نظر
بتيرگي شبان شبان نمي‌ارزدفروغ مشعله‌ي بارگاه سلطانان
بکاه برگ ره کهکشان نمي‌ارزدز ثور و سنبله اعراض کن که خرمن ماه
بنزد عقل به يکتاي نان نمي‌ارزدبدين طبقچه‌ي سيم اين دو قرص عالمتاب
بفکر کردن سود و زيان نمي‌ارزدهر آن متاع که از بحر و کان شود حاصل
که ملک نطق بتيغ زبان نمي‌ارزدزبان ببند که دل برگشايدت خواجو