شام شکستگان را هرگز سحر نباشد

شاعر : خواجوي کرماني

وز روز تيره روزان تاريکتر نباشدشام شکستگان را هرگز سحر نباشد
وانکو ز پا درآمد در بند سر نباشدهر کو ز جان برآمد از دست دل ننالد
تا بيخبر نگردد صاحب خبر نباشدپير شرابخانه از باده‌ي مغانه
در عالم حقيقت عيب و هنر نباشددر بزم درد نوشان زهد و ورع نگنجد
وانکو قد تو بيند کوته نظر نباشدهر کو رخ تو جويد از مه سخن نگويد
زانرو که چشم نرگس بر سيم و زر نباشددر اشک و روي زردم سهلست اگر ببيني
يک ذره زين ملاحت در ماه و خور نباشديک شمه زين شمائل در شاخ گل نيابي
شيرين تر از دهانت تنگ شکر نباشدمطبوع‌تر ز قدت سرو سهي نخيزد
يعني قمر به عقرب روز سفر نباشدچون عزم راه کردم بنمود زلف و عارض
همچون دل تو بحري در هيچ بر نباشدگفتم دل من از خون درياست گفت آري
بالاتر از سياهي رنگي دگر نباشدگفتم که روز عمرم شد تيره گفت خواجو