روي نکو بي وجود ناز نباشد

شاعر : خواجوي کرماني

ناز چه ارزد اگر نياز نباشدروي نکو بي وجود ناز نباشد
بر قدم رهروان دراز نباشدراه حجاز ار اميد وصل توان داشت
کانکه نميرد برو نماز نباشدمست مي عشق را نماز مفرماي
سوز بود گر چه هيچ ساز نباشدمطرب دستانسراي مجلس او را
صيد ملخ کار شاهباز نباشدحيف بود دست شه به خون گدايان
در ره معني بجز اياز نباشدبنده چو محمود شد خموش که سلطان
هيچ تنعم وراي ناز نباشدپيش کساني که صاحبان نيازند
دل نبرد هر که دلنواز نباشدخاطر مردم بلطف صيد توان کرد
هندوي آن چشم ترکتاز نباشدکس متصور نمي‌شود که چو خواجو