هر که او را قدمي هست ز سر ننديشد

شاعر : خواجوي کرماني

وانکه او را گهري هست ز زر ننديشدهر که او را قدمي هست ز سر ننديشد
از خروشيدن مرغان سحر ننديشدعجب از لاله دلسوخته کو در دم صبح
از دل ريش من خسته جگر ننديشدآنکه کام دل او ريختن خون منست
کانکه رفت از پي خاطر ز خطر ننديشدهر که خاطر بکسي داد چه بيمش ز خطر
نبود عيب که پروانه ز پر ننديشدپيش شمع رخ زيباي تو گر جان بدهم
کشته‌ي عشق تو از تير و تبر ننديشدخسته‌ي ضرب تو از تيغ و سنان غم نخورد
کانکه در دست تو افتاد ز سر ننديشدسر اگر در سر کار تو کنم دوري نيست
کانکه شد ساکن جنت ز سقر ننديشدنکنم ياد شب هجر تو در روز وصال
کاين خياليست که طوطي ز شکر ننديشدمکن انديشه که خواجو نکند ياد لبت