ايکه از شرمت خوي از رخساره‌ي خور مي‌چکد

شاعر : خواجوي کرماني

چون سخن مي‌گوئي از لعل تو گوهر مي‌چکدايکه از شرمت خوي از رخساره‌ي خور مي‌چکد
از ني کلکم نظر کن کاب شکر مي‌چکدزان لب شيرين چو مي‌آرم حديثي در قلم
بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر مي‌چکددامن گردون پر از خون جگر بينم بصبح
در دمم سيم مذاب از ديده بر زر مي‌چکدچون عقيق گوهر افشان تو مي‌آرم بياد
ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر مي‌چکدبسکه مي‌ريزد ز چشمم اشک ميگون شمع‌وار
راه مي‌گيرم برآب چشم و ديگر مي‌چکدعاقبت سيلابم از سر بگذرد چون دمبدم
خون دل چندانکه مي‌بينم فزونتر مي‌چکدآستين برديده مي‌بندم ولي در دامنم
اشک خونينش روان بر روي دفتر مي‌چکدخامه چون احوال دردم بر زبان مي‌آورد
برلب خشکم سرشک از ديده‌ي تر مي‌چکدتشنه مي‌ميرم چو خواجو برلب دريا و ليک