ايکه از شرمت خوي از رخسارهي خور ميچکد شاعر : خواجوي کرماني چون سخن ميگوئي از لعل تو گوهر ميچکد ايکه از شرمت خوي از رخسارهي خور ميچکد از ني کلکم نظر کن کاب شکر ميچکد زان لب شيرين چو ميآرم حديثي در قلم بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر ميچکد دامن گردون پر از خون جگر بينم بصبح در دمم سيم مذاب از ديده بر زر ميچکد چون عقيق گوهر افشان تو ميآرم بياد ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر ميچکد بسکه ميريزد ز چشمم اشک ميگون شمعوار راه ميگيرم برآب...