هر که را سکه درستست بزر باز نماند

شاعر : خواجوي کرماني

وانکه از دست برون رفت بسر باز نماندهر که را سکه درستست بزر باز نماند
ديده بگشايد و از ره بنظر باز نماندمرد صاحب‌نظر آنست که در عالم معني
همچو بلبل بگل و سنبل تر باز نماندطائر دل که شود صيد رخ و زلف دلارام
کانکه از کوه در افتد بکمر باز نماندجان شيرين بده از عشق چو فرهاد و مزن دم
ترک جان گير که پروانه بپر باز نماندگر بر افروخته‌ئي شمع دل از آتش سودا
با وجود لب شيرين بشکر باز نماندنام شکر نبرم پيش عقيق تو که خسرو
يادگاري ز من خسته جگر باز نماندچون بميرم بجز از خون دل و گفته دلسوز
کانکه شد ساکن دريا بگهر باز نمانديکدم اي مردمک چشم من از اشک برآساي
هر که را سکه درستست بزر باز نماندحال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوست