اي ساربان به قتل ضعيفان کمر مبند

شاعر : خواجوي کرماني

بر گير بارم از دل و بار سفر مبنداي ساربان به قتل ضعيفان کمر مبند
بر روي ما نظر فکن و نقش زر مبنددر اشک ما نگه کن و از سيم در گذر
پاي دل شکسته بزنجير درمبندما را چو در سلاسل زلفت مقيديم
هر دم خروش و غلغله در کوه و در مبندفرهاد را مکش بجدائي و در غمش
چندين طمع برآن بت بيدادگر مبنداي دل مگر بياد نداري که گفتمت
بر ياد لعل او سر درج گهر مبندور آبروي بايدت اي چشم درفشان
گلزار را بروي من خسته در مبنداي باغبان گرم ندهي ره بپاي گل
چون ني بقصد بي سر و پايان کمر مبندچون سرو اگر چنانکه سرافرازيت هواست
مرغ دل مرا مشکن بال و پر مبندچشمم که در هواي رخت بازگشته است
بگشاي پرده از رخ و راه نظر مبندبي جرم اگر چه از نظر افکنده‌ئي مرا
با تيره شب بسر برو دل در سحر مبندخواجو چو نيست در شب هجران اميد روز