ماه من مشک سيه در دامن گل مي‌کند

شاعر : خواجوي کرماني

سايبان آفتاب از شاخ سنبل مي‌کندماه من مشک سيه در دامن گل مي‌کند
خط سبزش حکم بر دور تسلسل مي‌کندگر چه از روي خرد دور تسلسل باطلست
مي پرستي کو ببادامش تنقل مي‌کندهرگز از جام مي لعلش نمي‌باشد خمار
کان سهي سرو روان ميل تمايل مي‌کندراستي را شاخ عرعر مي‌درفشد همچو بيد
سبزي خطش سزا در دامن گل مي‌کندجادوي چشمش قلم در سحر بابل مي‌کشد
مي‌تواند ساختن ليکن تغافل مي‌کندآنکه ما را مي‌تواند سوختن درمان ما
مي‌دهم گر لعل جان بخشش تقبل مي‌کندگفت اگر کام دلت بايد ز وصلم جان بده
چون فراق آنمه تابان تحمل مي‌کنددر برم دل همچو مهر از تاب لرزان مي‌شود
جان برشوة مي‌دهم گر اين تفضل مي‌کندنرگسش گويد که فرض عين باشد قتل تو
باد پندار ار صبا انکار بلبل مي‌کنداي گل ار برگ نواي بلبل مستت بود
هندوي زلفش چرا بر وي تطاول مي‌کندگر ندارد با دل سرگشته‌ي خواجو نزاع