گمان مبر که در آفاق اهل حسن کمند

شاعر : خواجوي کرماني

وليک پيش وجود تو جمله کالعدمندگمان مبر که در آفاق اهل حسن کمند
چه غم خورند چو شادي خوران جام جمندصبوحيان سحرخيز کنج خلوت عشق
نه مفلسند ولي منعمان بي درمندچو گنج عشق تو دارند در خرابه‌ي دل
پريرخان که بعالم بدلبري علمندچو قامت تو ببينند کوس عشق زنند
که طائران هوايت کبوتر حرمندبقصد مرغ دل خستگان ميفکن دام
روا مدار که مجروح ضربت ستمندبتيغ هجر زدن عاشقان مسکين را
اگر بصيد روي از تو وحشيان نرمندچو آهوان پلنگ افکن ترا بينند
ببين که سوختگان غم تو در چه دمنددمي نديم اسيران قيد محنت باش
که بيدلان همه محکوم و دلبران حکمندخلاف حکم تو خواجو کجا تواند کرد