تنم تنها نمي‌خواهد که در کاشانه بنشيند

شاعر : خواجوي کرماني

دلم را دل نمي‌آيد که بي جانانه بنشيندتنم تنها نمي‌خواهد که در کاشانه بنشيند
که کس با شمع نتواند که بي پروانه بنشيندز دست بنده کي خيزد که با سلطان درآميزد
چنين در دام غم تا کي ببوي دانه بنشينددلي کز خرمن شادي نشد يک دانه‌اش حاصل
بخلوت کي دهد دستش که بي پيمانه بنشينداگر پيمان کند صوفي که دست از مي فرو شويم
ولي کي آتش مجنون بدين افسانه بنشيندمرا گويند دل برکن بافسون از لب ليلي
بدينسان روز و شب تنها در اين ويرانه بنشينددلم شد قصر شيرين وين عجب کان خسرو خوبان
غريبست اين که هر ساعت چنان بيگانه بنشيندچو يار آشنا ما را غلام خويش مي‌خواند
چه دود دل که برخيزد چو او در خانه بنشيندبتي کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن
چرا دور از پري رويان چنين ديوانه بنشيندخرد داند که گر خواجو رهائي يابد از قيدش