تنم تنها نمي‌خواهد که در کاشانه بنشيند

تنم تنها نمي‌خواهد که در کاشانه بنشيند شاعر : خواجوي کرماني دلم را دل نمي‌آيد که بي جانانه بنشيند تنم تنها نمي‌خواهد که در کاشانه بنشيند که کس با شمع نتواند که بي پروانه بنشيند ز دست بنده کي خيزد که با سلطان درآميزد چنين در دام غم تا کي ببوي دانه بنشيند دلي کز خرمن شادي نشد يک دانه‌اش حاصل بخلوت کي دهد دستش که بي پيمانه بنشيند اگر پيمان کند صوفي که دست از مي فرو شويم ولي کي آتش مجنون بدين افسانه بنشيند مرا گويند دل برکن بافسون از لب ليلي ...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تنم تنها نمي‌خواهد که در کاشانه بنشيند
تنم تنها نمي‌خواهد که در کاشانه بنشيند
تنم تنها نمي‌خواهد که در کاشانه بنشيند

شاعر : خواجوي کرماني

دلم را دل نمي‌آيد که بي جانانه بنشيندتنم تنها نمي‌خواهد که در کاشانه بنشيند
که کس با شمع نتواند که بي پروانه بنشيندز دست بنده کي خيزد که با سلطان درآميزد
چنين در دام غم تا کي ببوي دانه بنشينددلي کز خرمن شادي نشد يک دانه‌اش حاصل
بخلوت کي دهد دستش که بي پيمانه بنشينداگر پيمان کند صوفي که دست از مي فرو شويم
ولي کي آتش مجنون بدين افسانه بنشيندمرا گويند دل برکن بافسون از لب ليلي
بدينسان روز و شب تنها در اين ويرانه بنشينددلم شد قصر شيرين وين عجب کان خسرو خوبان
غريبست اين که هر ساعت چنان بيگانه بنشيندچو يار آشنا ما را غلام خويش مي‌خواند
چه دود دل که برخيزد چو او در خانه بنشيندبتي کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن
چرا دور از پري رويان چنين ديوانه بنشيندخرد داند که گر خواجو رهائي يابد از قيدش


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما