ديشب همه منزل من کوي مغان بود

شاعر : خواجوي کرماني

وز ناله‌ي من مرغ صراحي بفغان بودديشب همه منزل من کوي مغان بود
خون جگر از ديده‌ي گرينده روان بودهمچون قدحم تا سحر از آتش سودا
مشنو که غم از حادثه‌ي دور زمان بودبا طلعت آن نادره‌ي دور زمانم
چون شمع شبستان دل من در خفقان بودبي شهد شکر ريز وي از فرط حرارت
پيرانه سرم آرزوي بخت جوان بودباز از فلک پير باوميد وصالش
چون چشم من از خون جگر لاله ستان بوداز جرعه‌ي مي بزمگه باده گساران
آن فتنه که آرام دل و مونس جان بودناگاه ز ميخانه برون آمد و بنشست
در مجلس ما بي مي نوشين نتوان بوددر داد شرابي ز لب لعل و مرا گفت
هشدار که پايت بشد از جاي و چنان بودچون ديد که از دست شدم گفت که خواجو