ديشب همه منزل من کوي مغان بود شاعر : خواجوي کرماني وز نالهي من مرغ صراحي بفغان بود ديشب همه منزل من کوي مغان بود خون جگر از ديدهي گرينده روان بود همچون قدحم تا سحر از آتش سودا مشنو که غم از حادثهي دور زمان بود با طلعت آن نادرهي دور زمانم چون شمع شبستان دل من در خفقان بود بي شهد شکر ريز وي از فرط حرارت پيرانه سرم آرزوي بخت جوان بود باز از فلک پير باوميد وصالش چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود از جرعهي مي بزمگه باده گساران آن...