دوش کز طوفان اشکم آب دريا رفته بود

شاعر : خواجوي کرماني

از گرستن ديده نتوانست يک ساعت غنوددوش کز طوفان اشکم آب دريا رفته بود
گر چه کار ديده از خونابه‌ي دل مي‌گشودمردم چشم مرا خون دل از سر مي‌گذشت
از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دودآه آتش بار من هر دم برآوردي چو باد
صيقل فرياد من زنگار گردون مي‌زدودصدمه‌ي غوغاي من ستر کواکب مي‌دريد
زانسبب کوه گرانم دل گراني مي‌نموداز دل آتش مي‌زدم در صدره‌ي خاراي کوه
هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد مي‌ربودهر نفس آهم ز شاخ سدره آتش مي‌فروخت
هر ترنم کز ترنم ساز طبعم مي‌شنودمطرب بلبل نواي چرخ مي‌زد بر رباب
دولت آمد خفته‌ئي برخيز و در بگشاي زودبخت بيدارم در خلوت بزد کاي بي خبر
سروري ديدم که فرقش سطح گردون مي بسودمن ز شادي بيخود از خلوتسرا جستم برون
انتظاري رفت ليکن عاقبت محمود بودکار خواجو يافت از ديدار ميمونش نظام