دوش کز طوفان اشکم آب دريا رفته بود شاعر : خواجوي کرماني از گرستن ديده نتوانست يک ساعت غنود دوش کز طوفان اشکم آب دريا رفته بود گر چه کار ديده از خونابهي دل ميگشود مردم چشم مرا خون دل از سر ميگذشت از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دود آه آتش بار من هر دم برآوردي چو باد صيقل فرياد من زنگار گردون ميزدود صدمهي غوغاي من ستر کواکب ميدريد زانسبب کوه گرانم دل گراني مينمود از دل آتش ميزدم در صدرهي خاراي کوه هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد ميربود...