ترک تيرانداز من کز پيش لشکر مي‌رود

شاعر : خواجوي کرماني

دلربا مي‌آيدم در چشم و دلبر مي‌رودترک تيرانداز من کز پيش لشکر مي‌رود
ز آتش رخسارش آب چشمه‌ي خور مي‌رودبامدادان کان مه از خرگاه مي‌آيد برون
وز لب شيرين جانان آب شکر مي‌رودمن بتلخي جان شيرين مي‌دهم فرهادوار
دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر مي‌رودآتشي در سينه دارم کز درون سوزناک
جاي آن باشد چرا کو بر سر زر مي‌رودگر بدامن اشک در پايم گهر ريزي کند
بسکه دود آه من در چشم اختر مي‌رودتيره مي‌گردد سحرگه ديده‌ي سيارگان
زانکه هر ساعت که مي‌آيد فزونتر مي‌رودمي‌رود خونم ز چشم خونفشان تدبير چيست
مي‌کند فرياد و خون از چشم ساغر مي‌رودچنگ را بينم که هنگام صبوح از درد من
کز عقيق جانفزايت آب کوثر مي‌روداي بهشتي پيکر از فردوس مي‌آئي مگر
رخت ممن در سر تشويش کافر مي‌رودگر دل و دين در سر زلف تو کردم دور نيست
خون چشمم چون قلم بر روي دفتر مي‌رودچون دبير از حال خواجو مي‌کند رمزي بيان