پيداست که از دود دم ما چه برآيد

شاعر : خواجوي کرماني

يا خود ز وجود و عدم ما چه برآيدپيداست که از دود دم ما چه برآيد
وانگاه ببين تا ز دم ما چه برآيداي صبح جهانتاب دمي همدم ما باش
بي ضرب قبول از درم ما چه برآيدنقد دل ما را چه زني طعنه که قلبست
ورني ز قدوم و قدم ما چه برآيدباز آي و قدم رنجه کن و محنت ما بين
داند همه کس کز کرم ما چه برآيدگفتي که کرم باشد اگر بگذري از ما
از زمزمه‌ي زير و بم ما چه برآيدگر عشق تو در پرده‌ي دل نفکند آواز
از سوز دل و ساز غم ما چه برآيدور مجلس ما ز آتش عشقت نشود گرم
کايا ز حريم حرم ما چه برآيدهر لحظه بگوش آيدم از کعبه‌ي همت
ليکن ز زبان و قلم ما چه برآيدگفتم که قلم شرح دهد قصه خواجو