پيداست که از دود دم ما چه برآيد شاعر : خواجوي کرماني يا خود ز وجود و عدم ما چه برآيد پيداست که از دود دم ما چه برآيد وانگاه ببين تا ز دم ما چه برآيد اي صبح جهانتاب دمي همدم ما باش بي ضرب قبول از درم ما چه برآيد نقد دل ما را چه زني طعنه که قلبست ورني ز قدوم و قدم ما چه برآيد باز آي و قدم رنجه کن و محنت ما بين داند همه کس کز کرم ما چه برآيد گفتي که کرم باشد اگر بگذري از ما از زمزمهي زير و بم ما چه برآيد گر عشق تو در پردهي دل نفکند آواز...