چون برقع شبرنگ ز عارض بگشايد

شاعر : خواجوي کرماني

از تيره شبم صبح درخشان بنمايدچون برقع شبرنگ ز عارض بگشايد
امروز دلي نيست که ديگر بربايداز بس دل سرگشته که بربود در آفاق
پيداست که عمر من دلخسته چه پايدزين بيش مپاي اي مه بي مهر کزين بيش
خوش باش که مقصود تو اين لحظه برآيدگر کام تو اينست که جانم بلب آري
کز بند سر زلف تو کارم نگشايددر زلف تو بستم دل و اين نقش نبستم
برطرف چمن باد صبا غاليه سايدهر صبحدم از نکهت آن زلف سمن ساي
تا زنگ غمم ز آينه جان بزدايددر ده مي چون زنگ که آئينه جانست
چون بلبل باغ سخنم نغمه سرايدمرغان خوش الحان چمن لال بمانند
کز ديدن آن نور دل و ديده فزايددر ديده‌ي خواجو رخ دلجوي تو نوريست