چون برقع شبرنگ ز عارض بگشايد شاعر : خواجوي کرماني از تيره شبم صبح درخشان بنمايد چون برقع شبرنگ ز عارض بگشايد امروز دلي نيست که ديگر بربايد از بس دل سرگشته که بربود در آفاق پيداست که عمر من دلخسته چه پايد زين بيش مپاي اي مه بي مهر کزين بيش خوش باش که مقصود تو اين لحظه برآيد گر کام تو اينست که جانم بلب آري کز بند سر زلف تو کارم نگشايد در زلف تو بستم دل و اين نقش نبستم برطرف چمن باد صبا غاليه سايد هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن ساي تا زنگ...