گلي به رنگ تو از غنچه بر نمي‌آيد

شاعر : خواجوي کرماني

بتي بنقش تو از چين بدر نمي‌آيدگلي به رنگ تو از غنچه بر نمي‌آيد
ز پا فتادي و عمرت بسر نمي‌آيدمرا نپرسي و گويند دشمنان که چرا
که يادت از من خسته جگر نمي‌آيدچه جرم کردم و از من چه در وجود آمد
بجز خيال توام در نظر نمي‌آيدشدم خيالي و در هر طرف که مي‌نگرم
سرم چو نرگس مخمور بر نمي‌آيدبيار باده‌ي گلگون که صبحدم ز خمار
چرا که ديده بکاري دگر نمي‌آيدبجز مشاهده‌ي دوستان نبايد ديد
که مدتيست که از وي خبر نمي‌آيدکه آورد خبري زان به خشم رفته‌ي ما
که سيل خون دلش در کمر نمي‌آيدز کوهم اين عجب آيد ز حسرت فرهاد
کسي که در نظرش سيم و زر نمي‌آيدبه اشک و چهره‌ي خواجو کي التفات کند