جادوئي چون نرگس مستت به بيماري که ديد

شاعر : خواجوي کرماني

هندوئي چون طره‌ي پستت بطراري که ديدجادوئي چون نرگس مستت به بيماري که ديد
بر بياض صبح صادق خط زنگاري که ديددر سواد شام تاري مشک تاتاري که يافت
بيگناهي مردم آزاري و بيزاري که ديدمردم آزاري و هر دم عزم بيزاري کني
بي زر و زوري بدين مسکيني و زاري که ديدچون ندارم زور و زر هم چاره‌ي من زاريست
راستي را زان صفت سروي بعياري که ديدآنکه زو شمشاد را پاي خجالت در گلست
کار او جز عنبر افشاني و عطاري که ديدتا صبا شد دسته بند سنبل گلپوش او
گفت سلطانرا حريف رند بازاري که ديدگفتمش بينم ترا مست و مرا ساغر بدست
اي عزيزان هرگز از خونخواري اين خواري که ديدقصد خواجو کرد و خونش خورد و برخاکش نشاند