آن شکر لب که نباتش ز شکر مي‌رويد

شاعر : خواجوي کرماني

از سمن برگ رخش سنبل تر مي‌رويدآن شکر لب که نباتش ز شکر مي‌رويد
و ارغوان و گلش از راهگذر مي‌رويدمي‌رود آب گل از نسترنش مي‌ريزد
نار سيمين نشنيدم که ز بر مي‌رويدبجز آن پسته دهن هيچ سهي سروي را
لاله مي‌چينم و در لحظه دگر مي‌رويدتا تو در چشم مني از لب سرچشمه‌ي چشم
سبزه‌ي خط تو کز طرف قمر مي‌رويدفتنه دور قمر نزد خرد داني چيست
مي‌دمد شاخ تبر خون و تبر مي‌رويدتيغ هجرم چه زني کز دل ريشم هر دم
بي گل روي تو خارم ز بصر مي‌رويدفصل نوروز چو در برگ سمن مي‌نگرم
سبزه بينم ز لب چشمه که برمي‌رويدهر زمانم که خط سبز توآيد در چشم
از سرشک من و خوناب جگر مي‌رويداي بسا برگ شقايق که دمادم در باغ
آن همه لاله که بر کوه و کمر مي‌رويدظاهر آنست که از خون دل فرهادست
از رخ زرد تو چونست که زر مي‌رويداگر از چشم تو خواجو همه گوهر خيزد