فتاده‌ام من ديوانه در غم تو اسير

شاعر : خواجوي کرماني

بيا و طره برافشان که بشکنم زنجيرفتاده‌ام من ديوانه در غم تو اسير
اگر بوصف خطت شمه‌ئي کنم تحريربرآيد از قلمم بوي مشک تاتاري
معبرم همه زلف تو مي‌کند تعبيرچه خوابهاي پريشان که ديده‌ام ليکن
زبان خامه ازين دل شکسته باز مگيرچنين که باز گرفتي زبان ز پرسش من
گمان مبر که تواني برون شدن ز ضميراگر چنانکه تواني جدا شدن ز نظر
ز دوستان قديمم نه ممکنست گزيرز بوستان نعيمم گزير هست وليک
که درد عشق فزون آيد از بيان دبيرحکايت دل از آن رو کنم بديده سواد
برآيد از سر کلکم هزار ناله‌ي زيراگر به نامه کنم وصف آه و زاري دل
بخون ديده‌ي گرينده دمبدم تحريرکند شکايت هجر تو يک بيک خواجو