گر چه تنگست دلم چون دهن خندانش

شاعر : خواجوي کرماني

دل فراخست در آن سنبل سرگردانشگر چه تنگست دلم چون دهن خندانش
گنج لطفست از آن جاي بود ويرانشهر کجا مي‌رود اندر دل ويران منست
هر که در بحر بميرد چه غم از بارانشبرو اي خواجه مرا چند ملامت گوئي
عاشق آنست که هم درد بود درمانشدرد صاحبنظران را بدوا حاجت نيست
تا بجاي مژه در ديده کشم پيکانشهدف ناوک او سينه‌ي من مي‌بايد
خوشتر از مملکت مصر بود زندانشهر که را دست دهد طلعت يوسف در چاه
اگرت هم نفسي هست غنيمت دانشحاصل از عمر گرامي چو همين يک نفسست
که به کفر سر زلفت نبود ايمانشدر ره عشق مسلمان نتوان گفت او را
چون بمجلس بنشيني نفسي بنشانشپيش روي تو چه حاجت که بود شمع بپاي
زانکه بحريست که پيدا نبود پايانشکشتي از ورطه‌ي عشقت نتوان برد برون
صبر ايوب خلاصي دهد از کرمانشميل خواجو همه خود سوي عراقست مگر