گر چه تنگست دلم چون دهن خندانش
شاعر : خواجوي کرماني
دل فراخست در آن سنبل سرگردانش | | گر چه تنگست دلم چون دهن خندانش | گنج لطفست از آن جاي بود ويرانش | | هر کجا ميرود اندر دل ويران منست | هر که در بحر بميرد چه غم از بارانش | | برو اي خواجه مرا چند ملامت گوئي | عاشق آنست که هم درد بود درمانش | | درد صاحبنظران را بدوا حاجت نيست | تا بجاي مژه در ديده کشم پيکانش | | هدف ناوک او سينهي من ميبايد | خوشتر از مملکت مصر بود زندانش | | هر که را دست دهد طلعت يوسف در چاه | اگرت هم نفسي هست غنيمت دانش | | حاصل از عمر گرامي چو همين يک نفسست | که به کفر سر زلفت نبود ايمانش | | در ره عشق مسلمان نتوان گفت او را | چون بمجلس بنشيني نفسي بنشانش | | پيش روي تو چه حاجت که بود شمع بپاي | زانکه بحريست که پيدا نبود پايانش | | کشتي از ورطهي عشقت نتوان برد برون | صبر ايوب خلاصي دهد از کرمانش | | ميل خواجو همه خود سوي عراقست مگر | |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}