حسد از هيچ ندارم مگر از پيرهنش

شاعر : خواجوي کرماني

که جز او کيست که برخورد ز سيمين بدنشحسد از هيچ ندارم مگر از پيرهنش
آن ندارد ز لطافت که در آن جامه تنشمي لعل ار چه لطيفست در آن جام عقيق
بو که معلوم شود صورت احوال منشگر در آئينه در آن صورت زيبا نگرد
يا ز بستان ارم نفحه‌ي بوي سمنشبوي پيراهن يوسف ز صبا مي‌شنوم
حبذانکهت انفاس نسيم چمنشباغبان گر به گلستان نگذارد ما را
چو نسيم سحري بر خورد از نسترنشنتواند که شود بلبل بيچاره خموش
زانکه دانم که نگنجد سخني در دهنشدهن تنگ ورا وصف نمي‌آرم کرد
هيچکس نيست که يکبار بگويد مزنشبسکه در چنگ فراق تو چو ني مي‌نالم
مي‌چکد هر نفسي آب حيات از سخنشخواجو از چشمه‌ي نوش تو چو راند سخني