اي برده عارضت به لطافت ز مه سبق

شاعر : خواجوي کرماني

دل غرق خون ديده ز مهر رخت شفقاي برده عارضت به لطافت ز مه سبق
ريحان درآب شسته ز شرم خطت ورقخورشيد بر زمين زده پيش رخت کلاه
وانگاه از درست رخم کرده سکه دقدينار جسته از زر و رخسار من طلا
يا روي تست يا گل خود روي برطبقاشک منست يا مي گلرنگ در قدح
با جبهه‌ي پرآبله و روي پر بهقمه را بهيچ وجه نگويم که مثل تست
ابر از حياي ديده‌ي ما مي‌کند عرقداني که چيست قطره باران نوبهار
مارا گر آب ديده بماند برين نسقمن بعد ازين ديار به کشتي گذر کنند
در باب آب ديده روان مي‌کند سبقپيوسته بيتو مردم بحرين چشم من
در پيش منطق تو نيارد زدن نطقخواجو خرد که واضع قانون حکمتست